عمیقاً دوست دارم ببینمش.مدتها بود که چنین شوقی به دیدار کسی نداشتم؛هیجانی نیمهشدید و توأم با ترس.عاشقِ روح عریانشم،روحی هزار لایه پوست داره و هیچوقت به تهش نمیرسی.
+دعا کنید پیام بده و بگه که سهشنبه یا چهارشنبه بیا همو ببینیم.دعا.دعا.
صبر ندارم؛شاید بزرگترین ضعفم توی زندگی همینه.زود شیفته و زود بیخیال،زود جذب و زود دفع.و همین صبر نداشتن باعث میشه عقب بیافتم.باید بیشتر در این مورد روی خودم کار کنم.
تصمیم گرفتم از فردا طوری باشم که اون آدما از قبل هم کمتر برام مهم باشن.فردا دیگه برنمیگرده.امروز تموم شد رفت.واقعا دلم میخواد حداقل خودم یه قدم برای روشنتر شدنِ زندگیم بردارم.
حرف زدنم از قبلاً هم کمتر شده!چیزی زیرِ صفر.نامرئی شدم انگار و بقیه هم برام همین شدن.ولی خب عجیب نیست این همه دوری.نزدیکی و صمیمیت یک دروغِ بزرگه.فقط بعضی اوقات تفریحی چند قدم نزدیک میشیم و بعد دوباره برمیگردیم اونورِ دیوار.
این منم،
با هر آهنگ موودم تغییر میکنه:
عروسکساز(کاوه صالحی)_-_-_ احساس میکنم خیلی سَبُک و آرومم.
سوپراستارِ من(داماهی)-_-_-_-_یه دیوونگیِ کمرنگ
و با ashes گیر میکنم بین گذشته و آینده.
حتما خیری هست توی این تنهایی.توی این تنهاییِ مُدام.توی این تنهایی چسبیده به روح و تن.توی این تنهایی که انگار پخش شده توو همه ی زندگیم.
همینقدر بنویسم که:هیچی درس نخوندم امروز :)) باید برم به جنگِ فردا.فردا فردا فردا.
+تراز اول قلمچی ۶۱۴۳^^
درباره این سایت